دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
تمام راهها را بسوی جاده ی تنهایی می پویم و در اضطراب گلبوته های جدایی , چشمانم را بسوی صداقت پروانه های شهر عشق , آذین می بندم . به تو فکر می کنم که چگونه در گلزار وجودم , آشیان کردی و بر تاروپود تنم حروف عشق را ترنم نمودی . پس باورم کن که به وسعت دریا و به اندازه ی زیبایی چشمانت هنوز در من شمعی روشن است . و من… در انتهای غروب , نگاهم را بسوی مشرق چشمانت دوخته ام تا مگر بازتاب صداقتمان در دستان تو تجلی کند ….!!!


ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺷﺐﺳﺮﺁﻏﺎﺯﺑﺪﺑﺨﺘﯽﻣﻦﺑﻮﺩﺷﺒﯽ ﺳﺮﺩﻭﺑﺎﺭﺍﻧﯽ…ﺧﺎﻧﻪﺍﯼﮐﻮﭼﮏﻭ ﺣﻮﺿﯽﺑﺰﺭﮒﭘﺮﺍﺯﻣﺎﻫﯽﻫﺎﯼ ﺭﻧﮕﯽ. ﭼﻪﮐﺴﯽﺑﺎﻭﺭﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪﻣﻦ…ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺳﯿﺪﻣﻌﺘﻤﺪﺩﻝ ﺍﺯﺧﺎﻧﻪﺍﯼﺑﻪ ﺍﯾﻦﺑﺎﺻﻔﺎﯾﯽﺑﮑﻨﻢ ﻭﺩﻧﯿﺎﯼﮔﺮﮒﻫﺎﯼ ﻣﯿﺶﻧﻤﺎ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻮﻡ..ﻫﻤﻪﭼﯿﺰﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ… ﻣﺎﺩﺭﻡﺻﺒﺢﺗﺎﺷﺐﺩﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭﻣﯽ ﮐﺮﺩﻭﺗﻮﺟﻬﺶﺑﻪﻣﺮﻍ ﻭ ﺧﺮﻭﺱ ﺗﻮﯼ ﺣﯿﺎﻁﺑﻮﺩﻭﻏﯿﺒﺖ ﻫﺎﯼﺍﻗﺪﺱ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻭﺭﺍﺟﻤﻮﻥﻭﭘﺪﺭﻡﺳﯿﺪﻋﻠﯽ.. ﻣﻌﺘﻤﺪﻣﺤﻞﺑﻮﺩ.ﺻﺒﺢﺗﺎﺷﺐ ﮐﺎﺭﺵ ﺍﯾﻦﺑﻮﺩﮐﻪﻣﻐﺎﺯﻩﺭﺍﺭﻫﺎ ﮐﻨﺪﻭﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺩﻡﺑﺮﺳﺪ..ﻣﻦﺗﻨﻬﺎﺑﻮﺩﻡ..ﺧﻮﺍﻫﺮﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ… ﭼﻪﮐﺴﯽﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﻣﻘﺼﺮﻣﻦ ﻫﺴﺘﻢ؟ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ…ﺑﯿﺎﯾﯿﺪﺑﺒﯿﻨﯿﺪﮐﻪﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎﻫﻢﺗﻨﻬﺎ ﻫﺴﺘﻢ!(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 155 صفحه بعد